و امـروز دریــای شهـرمان چـنان خسـته اسـت
کـه عنــکبوت بــر موجـــــهایش تــار مـی زند،
زنـبورها را مجبور کرده ایم
از گلهای سمی عسل بیاورند
گنجشکی که سالها بر سیم برق نشسته
از شاخه درخت می ترسد
وقتی که دور البهایم را مین گذاری کرده اند
مــن چــگونه بخــندم
خـــدایا....
ما کــاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته زیاد داریم
این بار پیامبری بفرست
که تنـــها گوش کــــند!