سلام... با خودمم...به خودم خوش آمد می گم. نه به توی لعنتی...
این وبلاگم مثل دوستای قدیمیم شده که گه گداری یه یادی ازشون میکنم...
میای مطالب و میخونی تا تازه یادت بیاد تو دلت چه خبر بود و درونت چی میگذشت...
از اینجا که معلومه اوضاع و احوالم از رو وخامت به رو به موت رسیده...
اینم یه جور پیشرفته دیگه...البته به زاویه دیدم بستگی داره...
مظالب و میخونم و میرسم به مطلب اخر و یهو چشمم به تاریخش میوفته... دقیقا یک سال قبل کمی زودتر به یاد دوس جونه قدیمیم افتادم...
جالبه... واقعا جالبه...
از اونجا که این تاریخی که امروز ثبت میشه... بعدها بوی بهار به خودش میگیره ...دوست ندارم از روزای زمستونیه زندگیم بنویسم..
امروز بیست و دوم اسفند هست...روز اغازین هفته...
حال من کاملن خوبه...و دوست دارم همچنان باور کنی....لعنتی....