اینک در آستانه غم تو قرار گرفته ام و غم رفتن تو تازه شده است,
نمی دانم چه بنویسم,
ولی می نویسم تا بغض های سنگینی را که در وجودم لانه
کرده اند,آزاد سازم,
می نویسم تا بدانی که از داغ دوری ات چه می کشم,
حرف زیاد دارم ,
آنقدر که تمامی ندارد اما واژه ها در غمت مرا یاری نمی
کنند,
یک لحظه چهره ی زیبایت را به خاطر آوردم و آن لبخند همیشه
بر لبت که قوت قلب من بود...
مهربانم,هر شب به امید اینکه بخوابم بیایی می خوابم و
صبحها به امید دیدار پاکت بر می خیزم...
در هنگام اینکه سطرهای پر سوز من به گذشت می رسند و
امواج احساسات را در آینه ی شکسته ی حرفها و نوشته های
من تماشا می کنی...
بگذار قدری دگر کلمات در مقابلت بنشینندو نگاهت کنند!